جهادستان

ساخت وبلاگ
می گویند: پسری که خود در سنین کلانی بوده مادر پیری داشته وی را به بنا بر شکایات اولاد ها و زنش به خوبترین خانه سالمندان برده و آنجا گاه گاهی به دیدارش می رفته، همینطور برای مدت طولانی ادامه داشته تا اینکه از خانه بزرگسالان زنگ آمده که مادرت در حال احتضار (در حال مردن) است می خواهد که وی را ببیند...پسر به عجله خود را به خانه بزرگسالان شتافت و مادر خود را در بستر مرگ یافت،‌ مادرش که هنوز هم می توانست حرف بزند به پسر خود گفت:‌ پسرم من وصیتی دارم برایت اینکه سیستم گرم کن اینها را درست کنی که در زمستان ها سرد می باشد، و یخچال هاییکه در اینجا است سالهاست درست کار نمی کند، برایشان یخچال بیاوری...پسرش پرسید چقدر وقت می شود که کار نمی کند؟ مادرش گفت:‌ از زمانیکه اینجا مرا آوردی.پسر که اشک می ریخت به مادر خود گفت:‌ چرا این چیز ها وقت تر به من نگفته بودی؟ مادر گفت: پسرم من توانستم گرسنه و تشنه و گرمی و سردی را تحمل کنم، ولی ترس من بر این بود که وقتی اولاد هایت ترا اینجا بیاورند گرسنه و خنک و گرمی مانند من نخوابی،‌ چون دنیا مدور است هرآنچه کنی همانرا برایت می کنند... جهادستان...
ما را در سایت جهادستان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ejahadistan3 بازدید : 100 تاريخ : شنبه 1 بهمن 1401 ساعت: 22:17

می گویند: دو برادر در مزرعه ای در کنار یکدیگر زندگی می کردند. یک روز به خاطر یک سوءتفاهم کوچک با هم جر و بحث کردند و اختلاف بین آنها زیاد شده و از هم جدا شدند.روزی برادر بزرگ تر دید برادر کوچک تر بین دو مزرعه و خانه هم، نهری ایجاد کرده و آن را نشانه‌جدایی و کینه برادر کوچک تر پنداشت. لذا نجاری را آورد و به او سفارش داد با الوارهایی که در انبارش داشت، بین خانه او و برادرش حصاری چوبی ایجاد کند تا دیگر او را نبیند؟ سپس برادر بزرگ تر بیرون رفت و هنگامی که عصر به مزرعه برگشت، چشمانش از تعجب گرد شد! حصاری در کار نبود، نجار به جای حصار یک پل روی نهر ساخته بود. برادر بزرگ تر باعصبانیت به نجار اعتراض کرد. در همین لحظه برادر کوچک تر از راه رسید و با دیدن پل، فکر کرد که برادرش دستور ساختن آن را داده است. لذا از روی پل عبور کرد و برادر بزرگ تر اش را در آغوش گرفت و از او برای کندن نهر معذرت خواست! وقتی برادر بزرگ تر برگشت، دید که نجار جعبه ابزارش را روی دوشش گذاشته و در حال رفتن است. نزد او رفت و بعد از تشکر، از او خواست تا چند روزی مهمان او و برادرش باشد. نجار گفت: «دوست دارم بمانم، ولی پلهای زیادی هست که باید بسازم.» جهادستان...
ما را در سایت جهادستان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ejahadistan3 بازدید : 112 تاريخ : شنبه 1 بهمن 1401 ساعت: 22:17

می گویند: فضیل بنِ ایاض «رحمه‌الله» پسرش علی را دید که با گوشه‌ی لباسش کفه‌ی تراز ویِ دکانش را تمیز می‌کند.از او پرسید: برای چه هر روز چنین کاری را تکرار می‌کنی؟گفت: تا غبار راه و جاده را برای مسلمانان وزن نکنم!فضيل از شدّت حرص پسرش بر امانت در میزان و ترازو به گریه افتاد و به پسرش گفت: «پسرم، این عمل تو برای من بهتر از دو حج و بیست عمره است.» جهادستان...
ما را در سایت جهادستان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ejahadistan3 بازدید : 117 تاريخ : شنبه 1 بهمن 1401 ساعت: 22:17